۴۳۶ بار خوانده شده

غزل ۳

رخ تو دخلی به مه ندارد
که مه دو زلف سیه ندارد

به هیچ وجهت قمر نخوانم
که هیچ وجه شبه ندارد

بیا و بنشین به کنج چشمم
که کس در این گوشه ره ندارد

نکو ستاند دل از حریفان
ولی چه حاصل؟ نگه ندارد

بیا به ملکِ، دل ار توانی
که ملک دل پادشه ندارد

عداوتی نیست، قضاوتی نیست
عسس نخواهد، سپه ندارد

یکی بگوید به آن ستمگر :
« بهار مسکین گنه ندارد؟»
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۲
گوهر بعدی:غزل ۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.