۳۲۴ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۵

کرده‌ام از کوی یار بیهده عزم سفر
خار ملامت به پا خاک ندامت به سر

از کف خود رایگان دامن امن و امان
داده و بنهاده‌ام ره سوی خوف و خطر

خود به عبث اختیار کرده‌ام از روزگار
فرقت یار و دیار محنت و رنج سفر

چون سفها خویش را بی‌سبب افکنده‌ام
از غرفات جنان در درکات سقر

همنفسان وطن جمع به هر انجمن
وز غم دوری من غرقه به خون جگر

من هم از ایشان جدا، بلبلیم بینوا
دور ز هم آشیان برده سری زیر پر

رهسپر غربتم لیک بود قسمتم
چشم تر و کام خشک از سفر بحر و بر

با تعب گرم و سرد صیف و شتا، رهنورد
ساخته گاهی به برد سوخته گاهی ز حر

گاه ز تف سموم گرم چنان مرز و بوم
کاهن گردد چو موم در کف هر پنجه‌ور

گاه بدان گونه سرد کز دم قتال برد
ز آتش آهنگران موم نبیند اثر

چون بگشایم ز هم دیده به هر صبحدم
هاویه‌سان آیدم بادیه‌ای در نظر

آب در آن قیرگون خاک مخمر به خون
فتنه در آن رهنمون مرگ در آن راهبر

دیو و دد آنجا به جوش، وحش و سبع در خروش
من چو سباع و وحوش طفره‌زن و رهسپر

شب چو به آرامگاه رو نهم از رنج راه
بستر و بالین من این حجر است آن مدر

طاق رواقم سحاب شمع وثاقم شهاب
فوج ذئاب و کلاب هم نفسم تا سحر

همدم من مور و مار دام و ددم در کنار
دیو ز من در فرار، غول ز من در حذر

گاه ز هجران یار گاه به یاد دیار
با مژهٔ اشکبار تا سحرم در سهر

بهر من غمزده هر شب و روز آمده
پارهٔ دل مائده لخت جگر ماحضر

یار من دلفگار آدمیی دیوسار
دیدن آن نابکار بر رگ جان نیشتر

صحبت او جانگزا ریت او غم‌فزا
آلت ضر چون حدیه مایه شر چون شرر

چون بشرش روی و تن لیک گر آن اهرمن
هست بشر من نیم ز امت خیرالبشر

این همه گردیده‌ام رنج سفر دیده‌ام
کافرم ار دیده‌ام ثانی آن جانور

روز و شب اینم قرین روز چنان شب چنین
زشتی طالع ببین شومی اختر نگر

مملکت بی‌شمار شهر بسی و دیار
دیدم و نگشوده بار از همه کردم گذر

ور به دیاری شدم جلوه ده یار خویش
آینه دادم به کور نغمه سرودم به کر

راغب کالای من مشتریان بس ولی
حنظل و صبرم دهد قیمت قند و شکر

دل دو سه روزی کشید جانب کاشان و دید
جنت و خلدی در آن جنتیان را مقر

روضه‌ای از خرمی در همه گیتی مثل
مردمش از مردمی در همه عالم سمر

اهل وی الحق تمام زادهٔ پشت کرام
کز همه‌شان باد شاد روح نیا و پدر

مایل مهر و وفا طالب صدق و صفا
خوش سخن و خوش لقا، خوش صور خوش سیر

با دو سه یار قدیم روز کی آنجا شدیم
از رخ هم گرد شوی وز دل هم زنگ بر

نیمه شبی ناگهان آه از آن شب فغان
ساخت به یک لحظه‌اش زلزله زیر و زبر

رعشه گرفت آنچنان خاک که از هول آن
یافت تن آسمان فالج و اختر خدر

بس گل رعنا که شب در بر عیش و طرب
خفت و سحر در کشید خاک سیاهش به بر

بس گهر تابناک گشت نهان زیر خاک
بی‌خبر و کس نیافت دیگر از آنها خبر

منزلشان سرنگون گشت و بر ایشان کنون
نیست به جز زاغ و بوم ماتمی و نوحه‌گر

دوش که در کنج غم با همه درد و الم
تا سحرم بود باز دیدهٔ اختر شمر

گاه حکایت گذار پایم از آسیب خار
گاه شکایت کنان زانویم از بار سر

گاه به فکرت که هست تا کی ازین بخت بد
شب ز شبم تیره‌تر روز ز روزم بتر

گاه به حیرت که چرخ چون اسرا تا به کی
می‌بردم کو به کو می‌کشدم در به در

ناگهم آمد فرا پیری فرخ‌لقا
خاک رهش عقل را آمده کحل بصر

پیر نه بدر دجی بدر نه شمس ضحی
شمس نه نور خدا چون خضر اندر خضر

عقل نخست از کمال صبح دوم از جمال
عرش برین از جلال چرخ کهن از کبر

گفت که ای وز کجا؟ گفتم از اهل وفا
گفت چه داری بیار گفتمش اینک هنر

خنده‌زنان گفت خیز و یحک از اینجا گریز
هی منشین الفرار گفتمش این‌المفر

گفت روان می‌شتاب تا در دولت جناب
گفتمش آنجا کجاست گفت زهی بی‌خبر

درگه شاه زمان سده فخر جهان
صفدر عالی تبار سرور والاگهر

وارث دیهیم و گاه دولت و دین را پناه
شاه ملایک سپاه خسرو انجم حشر

جامع فضل و کرم صاحب سیف و قلم
زینت تیغ و علم زیب کلاه و کمر

مهر مکارم شعاع، ماه مناقب فروغ
بحر معالی گهر ابر لالی مطر

خسرو بهمن حسام بهمن رستم غلام
رستم کسری شکوه کسری جمشید فر

آید ازو چون میان قصهٔ تیغ و سنان
نامهٔ رستم مخوان نام تهمتن مبر

ای ز تو خرم جهان چون ز صبا گلستان
ای به تو گیتی جوان چون شجر از برگ و بر

روضهٔ اجلال را قد تو سرکش نهال
دوحهٔ اقبال را روی تو شیرین ثمر

پایهٔ گاه تو را دوش فلک تکیه گاه
جامهٔ جاه تو را اطلس چرخ آستر

با کف زور آورت کوه گران سنگ، کاه
با دل در پرورت بحر جهان یک شمر

روز کمان کز کمین خیزد گردون به کین
وز دل آهن شرار شعله کشد بی حجر

هم ز خروش و فغان پاره شود گوش چرخ
هم ز غبار و دخان تیره شود چشم خور

فتنه ز یکسو زند صیحه که جان‌ها مباح
چرخ ز یکسو کشد نعره که خون‌ها هدر

تیغ‌زن خاوری رخش فلک زیر ران
گم کند از بیم جان جادهٔ باختر

یازی چون دست و پا سوی عنان و رکیب
رخش گهرپوش زیر، چتر مرصع زبر

تیغ یمانی به دست ناچخ هندی به دوش
مغفر رومی به فرق جوشن چینی به بر

هم به عنانت دوان دولت و اقبال و بخت
هم به رکابت روان نصرت و فتح و ظفر

خصم تو هر جا کشد ناله این المناص
از همه جا بشنود زمزمهٔ لاوزر

آتش رمحت کند مزرع آمال، خشک
آب حیاتت کند مرتع آجال، تر

تا به توالی زند صبح بر این سبز خنک
از خم چوگان سیم لطمه بر آن گوی زر

باد سر دشمنان در سم یک ران تو
از خم چوگان تو گوی صفت لطمه خور
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۴
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.