۵۳۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۸

زهی از رخ تو پیدا همه آیت خدایی
ز جمالت آشکارا همه فر کبریایی

نسپردمی دل آسان به تو روز آشنایی
خبریم بودی آن روز اگر از شب جدایی

نبود به بزمت ای شه ره این گدا همین بس
که به کوچهٔ تو گاهی بودم ره گدایی

همه جا به بی‌وفایی مثلند خوب رویان
تو میان خوبرویان مثلی به بی‌وفایی

تو درون پرده خلقی به تو مبتلا ندانم
به چه حیله می‌بری دل تو که رخ نمی‌نمایی

شد از آشناییش جان ز تن و کنون که بینم
دل آشنا ندارد خبری ز آشنایی

گرهی اگر چه هرگز نگشوده‌ام طمع بین
که ز زلف یار دارم هوس گره‌گشایی

همه آرزوی هاتف تویی از دو عالم و بس
همه کام او برآید اگر از درش درآیی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.