۴۵۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۱

پیش از خزان به خاک فشاندم بهار خویش
مردان به دیگری نگذارند کار خویش

چون شیشهٔ شکسته و تاک بریده‌ام
عاجز به دست گریهٔ بی‌اختیار خویش

از وقت تنگ، چون گل رعنا درین چمن
یک کاسه کرده‌ایم خزان و بهار خویش

انجم به آفتاب شب تیره را رساند
دارم امیدها به دل داغدار خویش

سنگ تمام در کف اطفال هم نماند
آخر جنون ناقص ما کرد کار خویش !

دایم میانهٔ دو بلا سیر می‌کند
هر کس شناخته است یمین و یسار خویش

صائب چه فارغ است ز بی‌برگی خزان
مرغی که در قفس گذراند بهار خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.