۳۰۰ بار خوانده شده
تا غمت با من آشنایی کرد
دلم از جان خود جدایی کرد
تا غم تو قبول کرد مرا
هستی خود ملول کرد مرا
در سماع توام، چو حال گرفت
از وجود خودم ملال گرفت
آیت عشق تو چو بر خواندم
مایهٔ جان و دل برافشاندم
هر کجا آفتاب حسن تو تافت
عاشقان را بجست و نیک بیافت
اگر، ای آفتاب جانافروز
شب ما از رخ تو گردد روز
اندر آن بس بود ز روی تو تاب
گو: دگر آفتاب و ماه متاب
ای ز عشاق گرم بازارت
به ز من عالمی خریدارت
من کیم، تا زنم ز عشق تو لاف؟
نیست دعوای این سخن ز گزاف
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
دلم از جان خود جدایی کرد
تا غم تو قبول کرد مرا
هستی خود ملول کرد مرا
در سماع توام، چو حال گرفت
از وجود خودم ملال گرفت
آیت عشق تو چو بر خواندم
مایهٔ جان و دل برافشاندم
هر کجا آفتاب حسن تو تافت
عاشقان را بجست و نیک بیافت
اگر، ای آفتاب جانافروز
شب ما از رخ تو گردد روز
اندر آن بس بود ز روی تو تاب
گو: دگر آفتاب و ماه متاب
ای ز عشاق گرم بازارت
به ز من عالمی خریدارت
من کیم، تا زنم ز عشق تو لاف؟
نیست دعوای این سخن ز گزاف
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل
گوهر بعدی:حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.