۳۱۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۹

همی گردم به گرد هر سرایی
نمی‌یابم نشان دوست جایی

وگر یابم دمی بوی وصالش
نیابم نیز آن دم را بقایی

وگر یک دم به وصلش خوش برآرم
گمارد در نفس بر من بلایی

وگر از عشق جانم بر لب آید
نگوید: چون شد آخر مبتلایی؟

چنان تنگ آمدم از غم که در وی
نیابی خوشدلی را جایگایی

عجب زین محنت و رنج فراوان
که چون می‌باشد اندر تنگنایی؟

ازین دریای بی‌پایان خون خوار
برون شد کی توان بی‌آشنایی؟

مشامم تا ازو بویی نیابد
نیابد جان بیمارم شفایی

مرا یاری است، گر خونم بریزد
نیارم خواست از وی خون بهایی

غمش گوید مرا: جان در میان نه
ازین خوشتر شنیدی ماجرایی؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.