۳۱۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۱

چه بود گر نقاب بگشایی؟
بی‌دلان را جمال بنمایی؟

مفلسان را نظاره‌ای بخشی؟
خستگان را دمی ببخشایی؟

عمر ما شد، دریغ! ناشده ما
بر سر کوی تو تماشایی

با وصالت نپخته سودایی
از فراغت شدیم سودایی

چه توان کرد؟ یار می‌نشنوی
هیچ باشد که یار ما آیی؟

جان را به چهره شاد کنی؟
دل ما را به غمزه بربایی؟

بی تومان جان و دل نمی‌باید
دل ما را به جان تو می‌بایی

پرده بردار، تا سر اندازیم
به سر کوی تو، ز شیدایی

ور بر آنی که خون ما ریزی
غمزه را حکم کن، چه می‌پایی؟

مفلسانیم بر درت عاجز
منتظر گشته تا چه فرمایی؟

چون عراقی امید در بسته
تا در بسته، بو که، بگشایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.