۳۱۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۸۱

چنانم از هوس لعل شکرستانی
که می‌برآیدم از غصه هر نفس جانی

امید بر سر زلفش به خیره می‌بندم
چگونه جمع کند خاطر پریشانی؟

در آن دلی، که ندارم، همیشه می‌یابم
ز تیر غمزهٔ تو لحظه لحظه پیکانی

بیا، که بی‌تو دل من خراب آباد است
جهان نمی‌شود آباد جز به سلطانی

چه جای توست دل تنگ من؟ ولی یوسف
گهی به چه فتد و گه به بند و زندانی

چنان که چشم خمارین توست مست و خراب
بسوی ما نکند التفات چندانی

چو نیست در دل تو ذره‌ای مسلمانی
چگونه رحم کند بر دل مسلمانی؟

زمان زمان که دلم یاد چهر تو بکند
شود ز عکس جمالت دلم گلستانی

اگر چه چشم عراقی به هر بتی نگرد
به جان تو، که ندارد به جز تو جانانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۸۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.