۳۳۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۵

ای دوست الغیاث! که جانم بسوختی
فریاد! کز فراق روانم بسوختی

در بوتهٔ بلا تن زارم گداختی
در آتش عنا دل و جانم بسوختی

دانم که: سوختی ز غم عشق خود مرا
لیکن ندانم آنکه چه سانم بسوختی؟

می‌سوزیم درون و تو در وی نشسته‌ای
پیدا نمی‌شود، که نهانم بسوختی

زاتش چگونه سوزد پروانه؟ دیده‌ای؟
ز اندیشهٔ فراق چنانم بسوختی

سود و زیان من، ز جهان، جز دلی نبود
آتش زدی و سود و زیانم بسوختی

تا کی ز حسرت تو برآرم ز سینه آه؟
کز آه سوزناک زیانم بسوختی

بر خاک درگه تو تپیدم بسی ز غم
چو مرغ نیم کشته تپانم بسوختی

تا گفتمت که: کام عراقی ز لب بده
کامم گداختی و زبانم بسوختی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.