۴۰۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۵

عاشقی دانی چه باشد؟ بی‌دل و جان زیستن
جان و دل بر باختن، بر روی جانان زیستن

سوختن در هجر و خوش بودن به امید وصال
ساختن با درد و پس با بوی درمان زیستن

تا کی از هجران جانان ناله و زاری کنم؟
از حیات خود به جانم، چند ازین سان زیستن؟

بس مرا از زندگانی، مرگ کو، تا جان دهم؟
مرگ خوشتر تا چنین با درد هجران زیستن

ای ز جان خوشتر، بیا، تا بر تو افشانم روان
نزد تو مردن به از تو دور و حیران زیستن

بر سر کویت چه خوش باشد به بوی وصل تو
در میان خاک و خون افتان و خیزان زیستن؟

از خودم دور افگنی، وانگاه گویی: خوش بزی
بی‌دلان را مرگ باشد بی‌تو، ای جان، زیستن

هان! عراقی، جان به جانان ده، گران جانی مکن
بعد از این بی‌روی خوب یار نتوان زیستن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.