۳۴۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۷۸

جانا، نظری که ناتوانم
بخشا، که به لب رسید جانم

دریاب، که نیک دردمندم
بشتاب، که سخت ناتوانم

من خسته که روی تو نبینم
آخر به چه روی زنده مانم؟

گفتی که: بمردی از غم ما
تعجیل مکن که اندر آنم

اینک به در تو آمدم باز
تا بر سر کوت جان‌فشانم

افسوس بود که بهر جانی
از خاک در تو بازمانم

مردن به از آن که زیست باید
بی‌دوست به کام دشمنانم

چه سود مرا ز زندگانی
چون از پی سود در زیانم؟

از راحت این جهان ندارم
جز درد دلی کزو بجانم

بنهادم پای بر سر جان
زان دستخوش غم جهانم

کاریم فتاده است مشکل
بیرون شد کار می‌ندانم

درمانده شدم، که از عراقی
خود را به چه حیله وارهانم؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۷۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.