۴۵۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۴

تا بر قرار حسنی دل بی‌قرار باشد
تا روی تو نبینم جان سوکوار باشد

تا پیش تو نمیرد جانم نگیرد آرام
تا بوی تو نیابد دل بی‌قرار باشد

جانا، ز عشق رویت جانم رسید بر لب
تا کی ز آرزویت بیچاره زار باشد؟

آن را مخواه بی‌دل کو بی‌تو جان نخواهد
آن را مدار دشمن کت دوستدار باشد

درمان اگر نداری، باری به درد یاد آر
کز دوست هرچه آید آن یادگار باشد

با درد خوش توان بود عمری به بوی درمان
با غم بسر توان برد گر غمگسار باشد

خواهی بساز کارم، خواهی بسوز جانم
با کار پادشاهان ما را چه کار باشد؟

از انتظار وصلت آمد به جان عراقی
تا کی غریب و خسته در انتظار باشد؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.