۴۴۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۸

نگارا، بی تو برگ جان که دارد؟
سر کفر و غم ایمان که دارد؟

اگر عشق تو خون من نریزد
غمت را هر شبی مهمان که دارد؟

دل من با خیالت دوش می‌گفت:
که این درد مرا درمان که دارد؟

لب شیرین تو گفتا: ز من پرس
که من با تو بگویم: کان که دارد؟

مرا گفتی که: فردا روز وصل است
امید زیستن چندان که دارد؟

دلم در بند زلف توست ور نه
سر سودای بی‌پایان که دارد؟

اگر لطف خیال تو نباشد
عراقی را چنین حیران که دارد؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.