۳۷۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸

باز مرا در غمت واقعه جانی است
در دل زارم نگر، تا به چه حیرانی است

دل که ز جان سیر گشت خون جگر می‌خورد
بر سر خوان غمت باز به مهمانی است

چون دل تنگم نشد شاد به تو یک زمان
باز گذارش به غم، کوبه غم ارزانی است

تا سر زلفین تو کرد پریشان دلم
هیچ نگویی بدو کین چه پریشانی است؟

از دل من خون چکید بر جگرم نم نماند
تا ز غمت دیده‌ام در گهر افشانی است

آه! که در طالعم باز پراکندگی است
بخت بد آخر بگو کین چه پریشانی است

رفت که بودی مرا کار به سامان، دریغ!
نوبت کارم کنون بی سر و سامانی است

صبح وصالم بماند در پس کوه فراق
روز امیدم چو شب تیره و ظلمانی است

وصل چو تو پادشه کی به گدایی رسد؟
جستن وصلت مرا مایهٔ نادانی است

خیز، دلا، وصل جو، ترک عراقی بگو
دوست مدارش، که او دشمن پنهانی است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.