۳۱۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۲۲

ایکه عنبر ز سر زلف تو دارد بوئی
جعدت از مشک سیه فرق ندارد موئی

آهوانند در آن غمزهٔ شیر افکن تو
گر چه در چشم تو ممکن نبود آهوئی

دل بزلفت من دیوانه چرا می‌دادم
هیچ عاقل ندهد دل بچنان هندوئی

مدتی گوشه گرفتم ز خدنگ اندازان
عاقبت گشت دلم صید کمان ابروئی

عین سحرست که پیوسته پریرویانرا
طاق محراب بود خوابگه جادوئی

دل شوریده که گم کردن و دادم بر باد
می‌برم در خم آن طره مشکین بوئی

بهر دفع سخن دشمن و از بیم رقیب
دیده سوی دگری دارم و خاطر سوئی

بلبل سوخته دل باز نماندی بگلی
اگر آگه شدی از حسن رخ گلروئی

دل خواجو همه در زلف بتان آویزد
زانکه دیوانه شد از سلسلهٔ گیسوئی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۲۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.