۳۷۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۱۱

ایکه گوئی کز چه رو سر گشته می‌کردی چو گوی
گوی را منکر نشاید گشت با چوگان بگوی

قامتم شد چون کمند زلف مهرویان دو تا
بسکه می‌جویم دل سرگشته را در خاک کوی

صوفیان را بی می صافی نمی‌باشد صفا
جامهٔ صوفی بجام بادهٔ صافی بشوی

چند گوئی در صف رندان کجا جویم ترا
تشنگانرا هر کجا آبی روان یابی بجوی

ساقیان خفتند و رندان همچنان در های های
مطربان رفتند و مستان همچنین در های و هوی

یکنفس خواهم که با گل خوش برآیم در چمن
لیک نتوانم ز دست بلبل بسیار گوی

خویشتن را از میانت باز نتوانم شناخت
زانکه فرقی نیست از موی میانت تا بموی

دل بدستت داده‌ام لیکن کدامم دستگاه
خاک کویت گشته‌ام اما کدامم آبروی

گر وطن بر چشمهٔ آب روانت آرزوست
خوش برآ بر گوشهٔ چشمم چو گل بر طرف جوی

گر تو برقع می‌گشائی ماه گو دیگر متاب
ور تو قامت می‌نمائی سرو گو هرگز مروی

لاله را گر دل بجام ارغوانی می‌کشد
بلبلان را بین چو خواجو مست و لایعقل ببوی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۱۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.