۳۴۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۷۲

چون نیست ما را با او وصالی
کاجی بکویش بودی مجالی

زین به چه باید ما را که آید
از خاک کویش باد شمالی

همچون هلالی گشتم چو دیدم
بر طرف خورشید مشکین هلالی

جانم ز جانان سر بر نتابد
کز جان نباشد تن را ملالی

از شوق لعلش دل شد چو میمی
وز عشق زلفش قد شد چو دالی

در چنگ زلفش دل پای بندی
بر خاک کویش جان پایمالی

دانی که چونم دور از جمالش
از مویه موئی وز ناله نالی

هر شب خیالش آید به پیشم
شخص ضعیفم بیند خیالی

آنکس چه داند حال ضعیفان
کو را نبودست یکروز حالی

می‌رفت خواجو با خویش می‌گفت
کان شد که با او بودت وصالی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۷۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.