۶۷۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۴۱

چه کرده‌ام که به یک بارم از نظر بفکندی
نهال کین بنشاندی و بیخ مهر بکندی

کمین گشودی و برمن طریق عقل ببستی
کمان کشیدی و چون ناوکم بدور فکندی

اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالی
و گر چو ابر بگریم تو همچو غنچه بخندی

چو آیمت که ببینم مرا ز کوی برانی
چو خواهمت که در آیم درم بروی ببندی

توقعست که از بنده سایه باز نگیری
ولی ترا چه غم از ذره کافتاب بلندی

پیادگان جگر خسته رنج بادیه دانند
تو خستگی چه شناسی که بر فراز سمندی

از آن ملایم طبعی که ما تنیم و تو جانی
وزان موافق مائی که ما نیم و تو قندی

بحال خود بگذار ای مقیم صومعه ما را
تو و عبادت و عرفان و ما و مستی و رندی

ز من مپرس که خواجو چگونه صید فتادی
تو حال قید چه دانی که بیخبر ز کمندی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.