۲۹۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۱۰

چون سنبلت که دید سیاهی سر آمده
وانگه کمینه خادم او عنبر آمده

چشمت به ساحری شده در شهر روشناس
زلفت به دلبری ز جهان بر سر آمده

ساقی حدیث لعل لبت رانده بر زبان
و آب حیات در دهن ساغر آمده

ای سرو سیمتن ز کجا می‌رسی چنین
دستی بساق بر زده و خوش برآمده

من همچو جام باده و شمع سحرگهی
هر دم ز دست رفته و از پا درآمده

هر شب به مهر روی جهانتابت از فلک
در چشم هجر دیدهٔ من اختر آمده

بیرون ز طرهٔ تو شبی کس نشان نداد
بر خور فکنده سایه و بس در خور آمده

از سهم نوک ناوک خونریز غمزه‌ات
مو بر وجود من چو سر نشتر آمده

بی چشم نیم خواب و بنا گوش چون خورت
خواجو ز خواب فارغ و سیر از خور آمده
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۰۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.