۳۴۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۹۲

آن عید نیکوان بدر آمد بعیدگاه
تابنده رخ چو روز سپید از شب سیاه

مانند باد می‌شد و می‌کرد دمبدم
در آب رود مردمک چشم من شناه

او باد پای رانده و ما داده دل بباد
او راه برگرفته و ما گشته خاک راه

بودی دو هفته کز بر من دور گشته بود
بعد از دو هفته یافتمش چون دو هفته ماه

فارغ ز آب چشم اسیران دردمند
ویمن ز دود آه فقیران داد خواه

از خط سبز او شده چشم امید من
چون چشم عاصیان سیه از نامهٔ گناه

من همچو صبح چاک زده جیب پیرهن
او را چو آفتاب ز دیبای چین قباه

من در گمان که ماه نواست آنکه بینمش
برطرف جبهه یا خم آن ابروی دوتاه

چون تشنه کو نظر کند از دور در زلال
می‌کرد چشمم از سر حسرت درو نگاه

ناگه در آن میانه بخواجو رسید و گفت
کز عید گه کنون که رخ آری بخانگاه

باید که قطعه‌ئی بنویسی و در زمان
از راه تهنیت بفرستی ببزم شاه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۹۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۹۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.