۳۱۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۷۹

به آفتاب جهانتاب سایه پرور تو
بتاب طره مهپوش سایه گستر تو

که من بمهر رخت ذره‌ئی جدا نشوم
گرم بتیغ زنی همچو سایه از بر تو

بخال خلدنشینت که روز و شب چو بلال
گرفته است وطن بر لب چو کوثر تو

که طوطی دل شوریده‌ام بسان مگس
دمی قرار نگیرد ز شور شکر تو

به لحظه‌ئیکه کشد تیغ تیز پیل افکن
دو چشم عشوه گر شیر گیر کافر تو

که همچو تشنه که میرد ز عشق آب حیات
بود دلم متعطش به آب خنجر تو

بدان خط سیه دود رنگ آتش پوش
که در گرفت بگرد مه منور تو

که من بروز و شب آشفته و پریشانم
از آن دو هندوی گردنکش دلاور تو

بخاک پای تو کانرا بجان و دل خواهد
که تاج سر کند آنکس که باشدش سر تو

که چون بخاک برند از در تو خواجو را
بهیچ باب نجوید جدائی از در تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۷۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.