۳۱۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۲۱

ای بوستان عارض تو گلستان جان
چشم تو عین مستی و جسم تو جان جان

زلف تو دستگیر دل و پای بند عقل
لعل تو جانفزای تن و دلستان جان

مهر رخ تو مشتری آسمان حسن
یاد لب تو بدرقهٔ کاروان جان

بر سر نیامدست سیاهی بپر دلی
چون آن دو زلف قلب شکن در جهان جان

ز آندم که رفت نام لبت بر زبان من
طعم شکر نمی‌رودم از دهان جان

گوید خیال آن لب جانبخش دلفریب
هر لحظه با دلم سخنی از زبان جان

آن زلف همچو دال ببین بر کنار دل
و آن قد چون الف بنگر در میان جان

خواجو مباش خالی از آن می که خرمست
از رنگ و بوی او چمن و بوستان جان

زان لعل آتشین قدحی نوش کن که هست
نار دل شکسته و آب روان جان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۲۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.