۳۲۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۱۷

چه خوشست باده خوردن به صبوح در گلستان
که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان

چو دل قدح بخندد ز شراب ناردانی
دل خسته چون شکیبد ز بتان نار پستان

بسحر که جان فزاید لب یار و جام باده
بنشین و کام جانرا از لب پیاله بستان

چو نمی‌توان رسیدن بخدا ز خودپرستی
بخدا که در ده از می قدحی بمی پرستان

برو ای فقیه و پندم مده اینزمان که مستم
تو که چشم او ندیدی چه دهی صداع مستان

که ز دست او تواند بورع خلاص جستن
که بعشوه چشم مستش بکند هزار دستان

چو سخن نگفت گفتم که چنین که هست پیدا
ز دهان او نصیبی نرسد بتنگدستان

تو جوانی و نترسی ز خدنگ آه پیران
که چو باد بر شکافد سپه هزار دستان

به چمن خرام خواجو دم صبح و ناله می‌کن
که ببوستان خوش آید نفس هزار دستان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۱۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.