۳۹۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۰۰

ما سر بنهادیم و به سامان نرسیدیم
در درد بمردیم و به درمان نرسیدیم

گفتند که جان در قدمش ریز و ببر جان
جان نیز بدادیم و به جانان نرسیدیم

گشتیم گدایان سر کویش و هرگز
در گرد سراپردهٔ سلطان نرسیدیم

چون سایه دویدیم به سر در عقبش لیک
در سایهٔ آن سرو خرامان نرسیدیم

رفتیم که جان بر سر میدانش فشانیم
از سر بگذشتیم و به میدان نرسیدیم

چون ذره سراسیمه شدیم از غم و روزی
در چشمهٔ خورشید درفشان نرسیدیم

در تیرگی هجر بمردیم و ز لعلش
هرگز به لب چشمهٔ حیوان نرسیدیم

ایوب صبوریم که از محنت کرمان
چون یوسف گم گشته به کنعان نرسیدیم

از زلف تو زنار ببستیم و چو خواجو
در کفر بماندیم و به ایمان نرسیدیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۹۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.