۳۳۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۷۲

من بیدل نگر از صحبت جانان محروم
تنم از درد به جان آمده وز جان محروم

خضر سیراب و من تشنه جگر در ظلمات
چون سکندر ز لب چشمهٔ حیوان محروم

آن نگینی که بدو بود ممالک بر پای
در کف دیو فتادست و سلیمان محروم

ای طبیب دل مجروح روا می‌داری
جان من خون شده از رنج و ز درمان محروم

خاشه چینان زمین روب سراپردهٔ انس
همه در بندگی و بنده ازینسان محروم

همچو پروانه نگر مرغ دل ریش مرا
بال و پر سوخته وز شمع شبستان محروم

ای مقیمان سر کوی سلاطین آخر
بنده تا کی بود از حضرت سلطان محروم

رحمت آرید برآن مرغ سحر خوان چمن
کو بماند ز گل و طرف گلستان محروم

عیب خواجو نتوان کرد اگرش جان عزیز
همچو یعقوب شد از یوسف کنعان محروم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۷۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.