۳۱۱ بار خوانده شده
گلی به رنگ تو در بوستان نمیبینم
باعتدال تو سروی روان نمیبینم
ستارهئی که ز برج شرف شود طالع
چو مهر روی تو برآسمان نمیبینم
ز چشم مست تو دل بر نمیتوانم داشت
که هیچ خسته چنان ناتوان نمیبینم
براستان که غباری چو شخص خاکی خویش
ز رهگذار تو برآستان نمیبینم
ز عشق روی تو سر در جهان نهم روزی
ولی ز عشق رخت در جهان نمیبینم
بقاصدی سوی جانان روان کنم جان را
که پیک حضرت او جز روان نمیبینم
شبم بطلعت او روز میشود ور نی
در آفتاب فروغی چنان نمیبینم
مگر میان ضعیفش تن نحیف منست
که هیچ هستی ازو در میان نمیبینم
ز بحر عشق اگرت دست میدهد خواجو
کنار گیر که آن را کران نمیبینم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
باعتدال تو سروی روان نمیبینم
ستارهئی که ز برج شرف شود طالع
چو مهر روی تو برآسمان نمیبینم
ز چشم مست تو دل بر نمیتوانم داشت
که هیچ خسته چنان ناتوان نمیبینم
براستان که غباری چو شخص خاکی خویش
ز رهگذار تو برآستان نمیبینم
ز عشق روی تو سر در جهان نهم روزی
ولی ز عشق رخت در جهان نمیبینم
بقاصدی سوی جانان روان کنم جان را
که پیک حضرت او جز روان نمیبینم
شبم بطلعت او روز میشود ور نی
در آفتاب فروغی چنان نمیبینم
مگر میان ضعیفش تن نحیف منست
که هیچ هستی ازو در میان نمیبینم
ز بحر عشق اگرت دست میدهد خواجو
کنار گیر که آن را کران نمیبینم
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۶۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.