۸۲۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۳۸

بدانکه بوی تو آورد صبحدم بادم
وگرنه از چه سبب دل بباد می‌دادم

عنان باد نخواهم ز دست داد کنون
ولی چه سود که در دست نیست جز بادم

مرا حکایت آن مرغ زیرک آمد یاد
بپای خویش چو در دام عشقت افتادم

ز دست دیده دلم روز و شب بفریادست
اگر چه من همه از دست دل بفریادم

مگر که سر بدهم ورنه من ز سر ننهم
امید وصل درین ره چو پای بنهادم

چو دجله گشت کنارم در آرزوی شبی
که باد صبحدم آرد نسیم بغدادم

گمان مبر که فراموش کردمت هیهات
ز پیشم ار چه برفتی نرفتی از یادم

مگر بگوش تو فریاد من رساند باد
وگرنه گر تو توئی کی رسی بفریادم

مگو که شیفته بر گلبنی شدی خواجو
که بیتو از گل و بلبل چو سوسن آزادم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.