۳۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۱۷

مگر که صبح من امشب اسیر گشت بشام
وگرنه رخ بنمودی ز چرخ آینه فام

مگر ستارهٔ بام از شرف به زیر افتاد
وگرنه پرده برافکندی از دریچهٔ بام

خروس پرده‌سرا امشب از چه دم در بست
اگر چنانکه فرو شد دم سپیده بکام

چو کام من توئی ای آفتاب گرم برآی
ز چرخ اگر چه یقینم که بر نیاید کام

گهی پری رخم از خواب صبح برخیزد
که تیغ غمزهٔ خونریز برکشد ز نیام

چرا ز قید توام روی رستگاری نیست
کسی اسیر نباشد بدام کس مادام

چو دور عیش و نشاطست باده در دور آر
که روشنست که با دست گردش ایام

دمی جدا مشو از جام می که در این دور
کدام یار که همدم بود برون از جام

برو غلام صنوبر قدان شو ای خواجو
که همچو سرو بزادگی برآری نام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۱۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.