۳۳۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۲۱

چون کوتهست دستم از آن گیسوی دراز
زین پس من و خیالش و شبهای دیر باز

امروز در جهان به نیازست ناز ما
و او از نیاز فارغ و از ناز بی نیاز

عشاق را اگر بحرم ره نمی‌دهند
از ره چرا برند به آوازهٔ حجاز

محمود اگر چنانکه مسخر کند دو کون
نبود ز هر دو کون مرادش به جز ایاز

رو عشق را بچشم خرد بین که ظاهرست
در معنیش حقیقت و در صورتش مجاز

ای رود چنگ زن که چو عودم بسوختی
چون سوختی دلم نفسی با دلم بساز

در دام زلف سرزده‌ات مرغ جان من
همچون کبوتریست که افتد بچنگ باز

سرو سهی که هست شب و روز در قیام
چون قامتت بدید بر او فرض شد نماز

خواجو نظر ببعد مسافت مکن که نیست
راه امید بسر قدم رهروان دراز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۲۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.