۳۵۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۸

طره بفشان و مرا بیش پریشان مگذار
پرده بگشای و مرا بسته هجران مگذار

ماه را از شکن سنبل شبگون بنمای
لاله را این همه در سایهٔ ریحان مگذار

زلف مشکین که چنین برقدمت دارد سر
بیش ازینش چو من خسته پریشان مگذار

هر که از مهر تو چون ذره شود سرگردان
دورش از روی چو خورشید درفشان مگذار

کام جانم ز نمکدان عقیقت شکریست
آخر این حسرتم اندر دل بریان مگذار

من سرگشته چو سردر سر زلفت کردم
دست من گیر و مرا بی سر و سامان مگذار

منکه از پسته و بادام تو دورم باری
دست بیگانه بدان سیب زنخدان مگذار

باغبان را اگر از غیرت بلبل خبرست
گودگر باد صبا را بگلستان مگذار

منکه با زلف چو چوگان تو گوئی نزدم
بیش ازین گوی دلم در خم چوگان مگذار

خواجو ار خلوت دل منزل یارست ترا
عام را گرد سراپردهٔ سلطان مگذار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.