۳۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۵۳

چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید
از تیره شبم صبح درخشان بنماید

از بس دل سرگشته که بربود در آفاق
امروز دلی نیست که دیگر برباید

زین بیش مپای ای مه بی مهر کزین بیش
پیداست که عمر من دلخسته چه پاید

گر کام تو اینست که جانم بلب آری
خوش باش که مقصود تو این لحظه برآید

در زلف تو بستم دل و این نقش نبستم
کز بند سر زلف تو کارم نگشاید

هر صبحدم از نکهت آن زلف سمن سای
برطرف چمن باد صبا غالیه ساید

در ده می چون زنگ که آئینه جانست
تا زنگ غمم ز آینه جان بزداید

مرغان خوش الحان چمن لال بمانند
چون بلبل باغ سخنم نغمه سراید

در دیدهٔ خواجو رخ دلجوی تو نوریست
کز دیدن آن نور دل و دیده فزاید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.