۳۴۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۵

هرکه با نرگس سرمست تو در کار آید
روز وشب معتکف خانهٔ خمار آید

صوفی از زلف تو گر یک سر مودر یابد
خرقه بفروشد و در حلقهٔ زنار آید

تو مپندار که از غایت زیبائی و لطف
نقش روی تو در آئینه پندار آید

هر گره کز شکن زلف کژت بگشایند
زو همه نالهٔ دلهای گرفتار آید

گر دم از دانهٔ خال تو زند مشک فروش
سالها زو نفس نافهٔ تاتار آید

زلف سرگشته اگر سر ز خطت برگیرد
همچو بخت من شوریده نگونسار آید

من اگر در نظر خلق نیایم سهلست
مست کی در نظر مردم هشیار آید

عیب بلبل نتوان کردن اگر فصل بهار
نرگست بیند و سرمست به گلزار آید

یوسف مصری ما را چو ببازار برند
ای بسا جان عزیزش که خریدار آید

ذره‌ئی بیش نبیند ز من سوخته دل
آفتاب من اگر بر سر دیوار آید

همچو خواجو نشود از می و مستی بیکار
هر که با نرگس سرمست تو در کار آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.