۳۲۵ بار خوانده شده
عجب از قافله دارم که بدر مینشود
تا ز خون دل من مرحله تر مینشود
خاطرم در پی او میرود از هر طرفی
گر چه از خاطر من هیچ بدر مینشود
آنچنان در دل و چشمم متصور شده است
کز برم رفت و هنوزم ز نظر مینشود
دست دادیم ببند تو و تسلیم شدیم
چارهئی نیست چو دستم بتو در مینشود
صید را قید چه حاجت که گرفتار غمت
گر بتیغش بزنی جای دگر مینشود
هر شب از ناله من مرغ بافغان آید
وین عجبتر که ترا هیچ خبر مینشود
عاقبت در سر کار تو کنم جان عزیز
چکنم بی تو مرا کار بسر مینشود
روز عمرم ز پی وصل تو شب شد هیهات
وین شب هجر تو گوئی که سحر مینشود
کاروان گر به سفر میرود از منزل دوست
دل برگشتهٔ خواجو بسفر مینشود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
تا ز خون دل من مرحله تر مینشود
خاطرم در پی او میرود از هر طرفی
گر چه از خاطر من هیچ بدر مینشود
آنچنان در دل و چشمم متصور شده است
کز برم رفت و هنوزم ز نظر مینشود
دست دادیم ببند تو و تسلیم شدیم
چارهئی نیست چو دستم بتو در مینشود
صید را قید چه حاجت که گرفتار غمت
گر بتیغش بزنی جای دگر مینشود
هر شب از ناله من مرغ بافغان آید
وین عجبتر که ترا هیچ خبر مینشود
عاقبت در سر کار تو کنم جان عزیز
چکنم بی تو مرا کار بسر مینشود
روز عمرم ز پی وصل تو شب شد هیهات
وین شب هجر تو گوئی که سحر مینشود
کاروان گر به سفر میرود از منزل دوست
دل برگشتهٔ خواجو بسفر مینشود
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.