۵۲۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۲

تشنهٔ غنچه سیراب ترا آب چه سود
مردهٔ نرگس پر خواب ترا خواب چه سود

جان شیرین چو بتلخی بلب آرد فرهاد
گر چشانندش از آن پس شکر ناب چه سود

چون توئی نور دل دیدهٔ صاحب‌نظران
شمع بی روی تو در مجلس اصحاب چه سود

منکه بی خاک سر کوی تو نتوانم خفت
بستر خواب من از قاقم و سنجاب چه سود

کام جانم ز لب این لحظه برآور ور نی
تشنه در بادیه چون خاک شود آب چه سود

دمبدم مردمک دیده دهد جلابم
دل چو خون گشت کنون شربت عناب چه سود

همچو چشمت چو ز مستی نفسی خالی نیست
زاهد صومعه را گوشهٔ محراب چه سود

بی فروغ رخ زیبای تو در زلف سیاه
در شب تیره مرا پرتو مهتاب چه سود

چون بخنجر ز درت باز نگردد خواجو
اینهمه جور جفا با وی ازین باب چه سود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.