۳۵۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۴۳

حدیث جان به جز جانان نداند
که جز جانان کسی در جان نداند

مرا با درد خود بگذار و بگذر
که کس درد مرا درمان نداند

روا باشد که دور از حضرت شاه
بمیرد بنده و سلطان نداند

اگر بلبل برون آید ز بستان
ز سرمستی ره بستان نداند

ز رخ دور افکن آن زلف سیه را
که هندو قدر ترکستان نداند

بگردان ساغر و پیمانه در ده
که آن پیمان‌شکن پیمان نداند

می صافی بصوفی ده که هشیار
حدیث عشرت مستان نداند

دلا در راه حسرت منزلی هست
که هر کس ره نرفتست آن نداند

بگو خواجو به دانا قصهٔ عشق
که کافر معنی ایمان نداند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۴۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.