۳۲۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۴۲

عجب دارم گر او حالم نداند
که مشک و بی زری پنهان نماند

یقینم کان صنم بر ناتوانان
اگر رحمت نماید می‌تواند

دلم ندهد که ندهم دل بدستش
گرم او دل دهد ور جان ستاند

بفرهاد ار رسد پیغام شیرین
ز شادی جان شیرین برفشاند

اگر دهقان چنان سروی بیابد
بجای چشمه بر چشمش نشاند

سرشکم می‌دود بر چهرهٔ زرد
تو پنداری که خونش می‌دواند

نمی‌بینم کسی جز دیدهٔ تر
که آبی بر لب خشکم چکاند

بجامی باده دستم گیر ساقی
که یکساعت ز خویشم وا رهاند

صبا گر بگذری روزی بکویش
بگو خواجو سلامت می‌رساند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.