۳۰۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۴۱

کس حال من سوخته جز شمع نداند
کو بر سر من شب همه شب اشک فشاند

دلبستگئی هست مرا با وی از آنروی
کز سوخته حالی بمن سوخته ماند

گر خسته شوم بر سر من زنده بدارد
ور تشنه شوم در نظرم سیل براند

زنجیر دل تافته را در غم و دردم
گر رشتهٔ جانست بهم در گسلاند

بیرون ز من دلشده و شمع جگر سوز
سر باختن و پای فشردن که تواند

گر شمع چراغ دل من بر نفروزد
شبهای غم هجر بپایان که رساند

آنکس که چو شمعم بکشد در شب حیرت
از سوختن و ساختنم باز رهاند

حال جگر ریش من و سوز دل شمع
هر کس که نویسد ز قلم خون بچکاند

از شمع بپرسید حدیث دل خواجو
کاندوه دل سوختگان سوخته داند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.