۳۲۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۳۹

عید آمد و آنماه دلافروز نیامد
دل خون شد و آن یار جگر سوز نیامد

نوروز من ار عید برون آمدی از شهر
چونست که عید آمد و نوروز نیامد

مه می‌طلبیدند و من دلشده را دوش
در دیده جز آن ماه دلافروز نیامد

آن ترک ختائی بچه آیا چه خطا دید
کامروز علی رغم بدآموز نیامد

خورشید چو رسمست که هر روز برآید
جانش هدف ناوک دلدوز نیامد

تا کشته نشد در غم سودای تو خواجو
در معرکهٔ عشق تو پیروز نیامد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.