۳۷۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۳۸

بنگر ای شمع که پروانه دگر باز آمد
از پی دل بشد و سوخته پر باز آمد

گرچه سر تا قدم از آتش غم سوخته بود
رفت و صد باره از آن سوخته‌تر باز آمد

هر که بیند من بی برگ و نوا را گوید
یا رب این خسته جگر کی ز سفر باز آمد

سرتسلیم چو بر خط عبودیت داشت
چون قلم رفت بهر سوی و به سر باز آمد

عجب آن نیست که شد با لب خشک از بردوست
عجب اینست که با دیدهٔ تر باز آمد

هر که را بیخبر افتاد ز پیمانهٔ عشق
تو مپندار که دیگر به خبر باز آمد

ای گل از پرده برون آی که مرغ سحری
همره قافلهٔ باد سحر باز آمد

عیب خسرو مکن ای مدعی و تلخ مگوی
گر ز شور لب شیرین ز شکر باز آمد

آنکه مرغ دلش از حسرت گل پر می‌زد
همچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمد

گر به تیغش بزنی باز نیاید ز نظر
هر که چون مردمک دیده نظر باز آمد

خیز خواجو که چواشک از سر زر در گذریم
تا نگویند که شد وز پی زر باز آمد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.