۳۷۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۱

دلم از دست بشد تا بسر او چه رسد
وین جگر سوخته را از گذر او چه رسد

از برم رفت و من بیدل ودین بر سر راه
مترصد که پیامم ز بر او چه رسد

شد بچین سر زلف تو و این عین خطاست
تا من دلشده را از سفر او چه رسد

خبرت هست که شب تا بسحر منتظرم
بر سر کوی ستم تا خبر او چه رسد

جز غبار دل شوریده من خاکی را
نیست معلوم که از خاک در او چه رسد

آنکه هر لحظه رسد خون جگر بر کمرش
کس چه داند که بکوه از کمر او چه رسد

چشم او ناظر دیوان جمالست ولیک
تا بملک دل ما از نظر او چه رسد

چو از آن تنگ شکر هیچ نگردد حاصل
بمن خسته نصیب از شکر او چه رسد

گشت خواجو هدف ناوک عشقش لیکن
تا ز پیکان جفا بر جگر او چه رسد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.