۳۳۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۴

دل من باز هوای سر کوئی دارد
میل خاطر دگر امروز بسوئی دارد

هیچ دارید خبر کان دل سرگشتهٔ من
مدتی شد که وطن بر سر کوئی دارد

بگسست از من و در سلسله موئی پیوست
که دل خلق جهان در خم موئی دارد

ایکه از سنبل مشکین توعنبر بوئیست
خنک آن باد که از زلف تو بوئی دارد

ما بیک کاسه چنین مست و خراب افتادیم
حال آن مست چه باشد که سبوئی دارد

شاخ را بین که چه سرمست برون آمده است
گوئیا او هم ازین باده کدوئی دارد

ایکه گوئی که مکن خوی بشاهد بازی
هر کرا فرض کنی عادت و خوئی دارد

خیز چون پرده ز رخسار گل افکند صبا
روی گل بین که نشان گل روئی دارد

خوش بیا برطرف دیدهٔ خواجو بنشین
همچو سروی که وطن برلب جوئی دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.