۳۲۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۴

کاروان خیمه به صحرا زد و محمل بگذشت
سیلم از دیده روان گشت و ز منزل بگذشت

ناقه بگذشت و مرا بیدل و دلبر بگذاشت
ای رفیقان بشتابید که محمل بگذشت

ساربان گو نفسی با من دلخسته بساز
کاین زمان کار من از قطع منازل بگذشت

نتواند که بدوزد نظر از منظر دوست
هر کرا در نظر آن شکل و شمایل بگذشت

سیل خونابه روان شد چو روان شد محمل
عجب از قافله زانگونه که بر گل بگذشت

نه من دلشده در قید تو افتادم و بس
کاین قضا بر سر دیوانه و عاقل بگذشت

قیمت روز وصال تو ندانست دلم
تا ازین گونه شبی برمن بیدل بگذشت

هرکه شد منکر سودای من و حسن رخت
عالم آمد بسر کویت و جاهل بگذشت

جان فدای تو اگر قتل منت در خور دست
خنک آن کشته که در خاطر قاتل بگذشت

دوش بگذشتی و خواجو بتحسر می‌گفت
آه ازین عمر گرامی که به باطل بگذشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.