۳۵۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۳

دیشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت
جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت

آنرا که بود عالم معنی مسخرش
دیدم به صورتی که ز عالم خبر نداشت

دلخسته‌ئی که کشته شمشیر عشق شد
زخمش بجان رسید و ز مرهم خبرنداشت

مستسقی که تشنهٔ دریای وصل بود
بگذشت آبش از سر و از یم خبر نداشت

دل صید عشق او شد وآگه نبود عقل
افتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشت

جم را چو گشت بی خبر از جام مملکت
خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشت

عیسی که دم ز روح زدی گو ببین که من
دارم دمی که آدم از آن دم خبر نداشت

خواجو که گشت هندوی خال سیاه دوست
دل را به مهره داد و ز ارقم خبر نداشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.