۶۷۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۰۲

آن نگینی که منش می‌طلبم با جم نیست
وان مسیحی که منش دیده‌ام از مریم نیست

آنکه از خاک رهش آدم خاکی گردیست
ظاهرآنست که از نسل بنی آدم نیست

گر چه غم دارم و غمخوار ندارم لیکن
شاد از آنم که مرا از غم عشقش غم نیست

دوش رفتم بدر دیر و مرا مغبچگان
چون سگ از پیش براندند که این محرم نیست

چه غم از دشمن اگر دست دهد صحبت دوست
مهره گر زانکه بدستست غم از ارقم نیست

در چنین وقت که دیوان همه دیوان دارند
کی دهد ملک جمت دست اگر خاتم نیست

در نیاری بکف ار زانکه ز دریا ترسی
لیکن آن در که توئی طالب آن در یم نیست

مده از دست و غنیمت شمر این یکدم را
که جهان یکدم و آندم به جز از این دم نیست

کژ مرو تا چو کمان پی نکنندت خواجو
روش تیر از آنست که در وی خم نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۰۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.