۳۰۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۳

نظری کن اگرت خاطر درویشانست
که جمال تو ز حسن نظر ایشانست

روی ازین بندهٔ بیچارهٔ درویش متاب
زانکه سلطان جهان بندهٔ درویشانست

پند خویشان نکنم گوش که بی خویشتنم
آشنایان غمت را چه غم از خویشانست

بده آن بادهٔ نوشین که ندارم سرخویش
کانکه از خویش کند بیخبرم خویش آنست

حاصل از عمر به جز وصل نکورویان نیست
لیکن اندیشه ز تشویش بد اندیشانست

نکنم ترکش اگر زانکه به تیرم بزند
خنک آن صید که قربان جفا کیشانست

مرهمی بردل خواجو که نهد زانکه طبیب
فارغ از درد دل خستهٔ دل ریشانست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.