۳۸۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۹

ای بر عذار مهوشت آن زلف پرشکست
چون زنگئی گرفته بشب مشعلی بدست

وی طاق آسمانی محراب ابرویت
پیوسته گشته خوابگه جادوان مست

همچون بلال برلب کوثر نشسته است
خال لب تو گر چه سیاهیست بت پرست

بنشستی و فغان ز دل ریش من بخاست
قامت بلند و دستهٔ ریحان تازه پست

مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست

سروی براستی چو تو از بوستان نخاست
برخاستی و نیش غمم در جگر نشست

صد دل شکار آهوی صیاد شیرگیر
صد جان اسیر عنبر عنبرفشان مست

مخمور سر ز خاک برآرد بروز حشر
مستی که گشت بیخبر از بادهٔ الست

نگشاد چشم دولت خواجو بهیچ روی
تا دل برآن کمند گره در گره نبست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.