۳۳۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۷

چو طلعت تو مرا منتهای مقصودست
بیا که عمر من این پنجروز معدودست

مقیم کوی تو گشتم که آستان ایاز
بنزد اهل حقیقت مقام محمودست

دلم ز مهر رخت می‌کشد بزلف سیاه
چرا که سایهٔ زلف تو ظل ممدودست

من از وصال تو عهدیست کارزو دارم
که کام دل بستانم چنانکه معهودست

ز بسکه دل بربودی چو روی بنمودی
گمان مبر که دلی در زمانه موجودست

اگر چنانکه کسی را ز عشق مقصودیست
مرا ز عشق تو مقصود ترک مقصودست

دلم ز زلف تو بر آتشست و می‌دانم
که سوز سینه پر دود مجمر از عودست

چه نکهتست مگر بوی لاله و سمنست
چه زمزمه‌ست مگر بانک زخمه عودست

اگر مراد نبخشد بدوستان خواجو
خموش باش که امساک نیکوان جودست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.