۳۳۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۳

کارم از دست دل فرو بستست
عقلم از جام عشق سرمستست

زلف او در تکسرست ولیک
دل شوریده حال من خستست

با دلم کس نمی کند پیوند
بجز از حاجبش که پیوستست

هر کجا در زمانه دلبندیست
دل در آن زلف دلگسل بستست

یا رب این حوری از کدام بهشت
همچو مرغ از چمن برون جستست

با منش هر که دید می‌گوید
فتنه بنگر که با که بنشستست

عجب از سنبل تو می‌دارم
که چه شوریدهٔ زبر دستست

دل ریشم چو در غمت خون شد
مردم دیده دست ازو شستست

گرچه بگسسته‌ئی دل از خواجو
بدرستی که عهد نشکستست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.