۲۷۵ بار خوانده شده

حکایت

کسی فرهاد را گفتا: کزین سنگ
رها کن دست، گفتش با دل تنگ:

ز سنگ بیستون سر چون توان تافت؟
که شیرین را درین تلخی توان یافت

نظر می‌کن بنقش دوستان ژرف
ولیکن دور دار انگشت از حرف

چو اندر دوستی کار تو زرقست
نگویی: از تو تا دشمن چه فرقست؟

چه تلخی‌ها که مهجوران کشیدند!
ز شیرینان به جز تلخی ندیدند

گل بی‌خار ازین منزل، که بینی
که چیدست؟ ای برادر، تا تو چینی؟

مراد دل به انبازیست این جا
مپندار این چنین بازیست این جا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:خلاصهٔ سخن
گوهر بعدی:تمامی سخن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.