۳۹۳ بار خوانده شده
مستان خواب را خبری از وصال نیست
دلمرده را سماع نباشد چو حال نیست
دینت خدای داد و زبان داد و عقل داد
یاد خدای کن به زبانی که لال نیست
آن جای، آسمان و تو آسوده بر زمین
نتوان بلند پایه پریدن چو بال نیست
آن کو به یاد دوست تواند نشاط کرد
محتاج دیدن لب و رخسار و خال نیست
وان را که نیست چهرهٔ آن ماه در حضور
در مسجدالحرام نمازش حلال نیست
هرچند سالهاست که این راه میروی
راهی که سوی او نرود جز ضلال نیست
گر در پی تفرج بستان جنتی
امروز تخم کار، که فردا مجال نیست
آشفتهٔ جمال جمیل بتان شدی
صبرت جمیل باد، که آنها جمال نیست
بیدار باش یک دم و آگاه یک نفس
حاجت به ماه و هفته و ایام و سال نیست
بر نقش روزگار منه دل، که عاقبت
این نقش را که بازکنی جز خیال نیست
گر بایدت به حضرت ایزد وسیلتی
بهتر ز مصطفی و نکوتر ز آل نیست
در مال دل مبند و ز دانش سخن مگوی
کانجا سخن به دانش و حرمت به مال نیست
هستند برشمال و یمین تو ناظران
لیکن ترا نظر به یمین و شمال نیست
بس غرهای به دانش و دستان خود، ولی
گر رستمی، ترا گذر از چرخ زال نیست
ملکی که منتقل شود از دیگری به تو
به روی مباش غره، که بیانتقال نیست
این سایه ها زوال پذیرند یک به یک
در سایهای گریز، که آنرا زوال نیست
بالی ضرورتست عروج کمال را
و آن بال طاعتست و ترا جز وبال نیست
ای اوحدی، دلی که بدان کوچه راه یافت
بردیگری مبند، که مارا به فال نیست
ای اوحدی، دل ز دوجهان بر خدای بند
کز وی به کام دل برسی وین محال نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
دلمرده را سماع نباشد چو حال نیست
دینت خدای داد و زبان داد و عقل داد
یاد خدای کن به زبانی که لال نیست
آن جای، آسمان و تو آسوده بر زمین
نتوان بلند پایه پریدن چو بال نیست
آن کو به یاد دوست تواند نشاط کرد
محتاج دیدن لب و رخسار و خال نیست
وان را که نیست چهرهٔ آن ماه در حضور
در مسجدالحرام نمازش حلال نیست
هرچند سالهاست که این راه میروی
راهی که سوی او نرود جز ضلال نیست
گر در پی تفرج بستان جنتی
امروز تخم کار، که فردا مجال نیست
آشفتهٔ جمال جمیل بتان شدی
صبرت جمیل باد، که آنها جمال نیست
بیدار باش یک دم و آگاه یک نفس
حاجت به ماه و هفته و ایام و سال نیست
بر نقش روزگار منه دل، که عاقبت
این نقش را که بازکنی جز خیال نیست
گر بایدت به حضرت ایزد وسیلتی
بهتر ز مصطفی و نکوتر ز آل نیست
در مال دل مبند و ز دانش سخن مگوی
کانجا سخن به دانش و حرمت به مال نیست
هستند برشمال و یمین تو ناظران
لیکن ترا نظر به یمین و شمال نیست
بس غرهای به دانش و دستان خود، ولی
گر رستمی، ترا گذر از چرخ زال نیست
ملکی که منتقل شود از دیگری به تو
به روی مباش غره، که بیانتقال نیست
این سایه ها زوال پذیرند یک به یک
در سایهای گریز، که آنرا زوال نیست
بالی ضرورتست عروج کمال را
و آن بال طاعتست و ترا جز وبال نیست
ای اوحدی، دلی که بدان کوچه راه یافت
بردیگری مبند، که مارا به فال نیست
ای اوحدی، دل ز دوجهان بر خدای بند
کز وی به کام دل برسی وین محال نیست
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - وله فیطلب الحقایق
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - وله علیه الرحمه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.